پیشانی ات امشب مروارید باران است، پدر!
همه میآیند و میروند. تو گاهی به هوشی و گاه از اثر زهر، در اغما.
چشمان همه خیس است.
حالا که در بستری، همه آمده اند؛ حالا که ساعت و لحظه به لحظه، رنگ پریده تر میشوی.
کاش لب میگشودی و چیزی میخوردی تا جانی به تنت دهد.
من بی قرارم پدر، تسکینم باش، مثل همیشه.
پدر جان! چرا بی تابی؟ از یادم نمیرود پسر ملجم، هنگامی که در جواب خواهرم ام کلثوم که از سلامت شما پرسیده بود و چهره نا امید طبیب را پاسخ گرفته بود، گفت: «من این شمشیر را به هزار درهم خریدم و به هزار درهم زهرش زدم، زهری که نه تنها بر فرق پدرتان، که اگر بر سر تمام اهل کوفه، یکجا وارد میشد، همه به یک آن هلاک میشدند. مطمئن باش، پدرت دیگر نمیماند»... زبانت لال شود گستاخ! چگونه شمشیر کشیدی بر معنی نماز؟
تو بر خود نماز شمشیر کشیدی؛ بر حقیقتش، بر نهایت کمال. چگونه جسارت میکنی و ذکر وجود او را به لب میرانی؟
پدر جان! چشمانت را باز کن. با من، با دخترت حرف بزن؛ دختری که بدون پدر میمیرد.
من بی قرارم پدر؛ بی قرارم به بیقراری ات.
تو تکیه گاه منی بعد مادر؛ تکیه گاهم بمان.
میدانم پدر جان، میدانم که تو آسوده میشوی، آرام میگیری؛ خودت گفتی، همین چند دقیقه پیش، وقتی همه اهل خانه را فرا خواندی؛ اما زینب چه کند؟ پدر! تو در بستر هم تکیه گاهی.
کلامت چه آرام کرد بی تابیمان را! چه تسکین بخشید شانه های لرزانمان را! فرمودی: «مثل من، مثل آن کسی است که در تاریکی دنبال آب میگردد و ناگاه به آن میرسد. مثل من مثل عاشقی است که به معشوق خود رسیده است و مسرور است.» آری! خودت گفتی که شعف تو نیز همانند آن عاشق و یابنده است. اما پدر، جانم فدایت، پس زینب چه...؟ چشمهایت را نبند.
زینب را بیش از این بی تاب مکن.
پیاله شیری را که به لبهایت چسبانده ام، بنوش و باز با من سخن بگو که به صدایت محتاجم. پدر جان! چشم باز کن، آخر، زینب، بی تو چه کند؟
محمد جواد دژم