اشارات :: مرداد 1387، شماره 111
روزي از روزهاي جنگ صفين، جواني نقاب دار از ميان صفوف لشکر اميرمؤمنان علي(ع) خارج شد و پاي به ميدان جنگ نهاد. آثار شجاعت و رشادت، از هيأت او پيدا بود و چنان بود که کسي از صفوف دشمن براي رويارويي با او پا پيش نمي گذاشت. دراين هنگام، معاويه به ابوالشّعثا که در ميان لشکرش مقامي بلند داشت، پيشنهاد کرد که بااين جوان نقاب دار مبارزه کند. ابوالشعثا گفت: مردم مرا با ده هزار مرد جنگي برابر مي دانند؛ چگونه تو مرا به جنگ اين کودک فرامي خواني؟ معاويه گفت: پس در برابر رجزخواني اين جوان چه کنيم؟ ابوشعثا گفت: مرا هفت فرزند دلاور و شجاع است. اکنون يک نفر از آنها را مي فرستم تا شرّ اين جوان جسور را کم کند. معاويه گفت: هرطور صلاح مي داني عمل کن! اين طعمه، از آنِ توست. ابوشعثا در حالي که غرق در غرور و سرمستي بود، با بياعتنايي، يکي از فرزندان خود را صدا زد و او را به جنگ جوان نقاب دار روانه کرد. هنوز چند لحظه ازآمدن فرزند قوي هيکل ابوشعثا به ميدان نگذشته بود که در دم به دست جوان نقاب دار، به درک واصل شد. ابوشعثا با ناراحتي فرزند دوم خود را براي انتقام جويي، روانه ميدان کرد، ولي او نيز بيدرنگ به دست جوان ناشناس به جهنم رفت. فرزندان زورمند ابوشعثا تا هفتمين نفر توسط اين مرد نقاب دار به خاک هلاکت افتادند؛ در اين هنگام ابوشعثا در حالي که از شدت غضب و خشم فرياد مي کشيد، از ميان صفوف خارج شد و نعره زد: «اي جوان! تو فرزندان مرا کُشتي و جگر مرا آتش زدي؛ اکنون پدر و مادرت را به عزايت مي نشانم» و ناگهان به سوي جوان حمله کرد. هنوز چند ضربت شمشير در ميان آنان ردّ و بدل نشده بود که جوان نقاب دار ضربتي بر کمر آن لعين کافر زد و او را دونيم کرد! بدين گونه ابوشعثا نيز به دنبال فرزندان نگون بخت خويش، به جهنم سوزان روانه شد. فرياد آفرين و مرحبا از سپاه اسلام بلند شد؛ در حالي که دشمن در حيرتي سخت فرورفته بود. دراين هنگام اميرمؤمنان علي(ع) جوان را صدا زد وگفت: «اي نور ديده، برگرد! مي ترسم چشم بد به تو برسد» جوان بي درنگ برگشت و نزد مولايش ايستاد. آن حضرت، نقاب را از صورت جوان رشيدکنار زد. همگان ديدند که آن جوان رشيد، ماه بني هاشم، حضرت ابوالفضل(ع) است.
داستان «جنگاور»
- بازدید: 1341