از این پلکان جدایم نکن؛ راهی به آسمان میخواهم.
تکاپوی انسان در قرنها را بر شانه دارم و شتاب گرفته ام بر نعش خویش.
جاریام کن چون رودی در چشم ماه.
هوای اشتیاق آبی است. هوای اجابت آبی است. خاک و آسمان آبی است.
هزار سال تکاپوی انسان در قرنها را قطره قطره از چشمانم سر میکشم.
تمام شب را از تمام خاکسترم میشنوی.
شب نزدیک است؛ آنچنان نزدیک که بر آخرین طاقچه اش میتوانم دنبال چراغی برای افروختن باشم.
شب نزدیک است و هیاهوی کلمات، گونه سنگ ها را میکاود.
شب بر سنگها سنگین میشود و از گلوها و روزنها، تحریر لبیک می آید.
خانه دلم میلرزد؛ اما محکم تر میشود.
از این پلکان جدایم نکن.
از استغاثه ام آتشی افروخته ام، اگر سردت باشد.
تکه های ویران روحم آرام آرام از هوایم میگذرد.
شانه خالی کرده ام از اندوه سرگردانی خویش و به هوای پناهی برای گریستن، بی تابم.
شب، آرام و شهر، بیتاب است؛ گویا فرشتگانی در تحریر، گویا پیامبرانی در تکبیر! شب ملائکه سنگین است.
شب روح سنگین است.
عاقبت شب در سنگ ها چون صدای خداوند است در آسمان.
دستم را بگیر میان این همه هیچ.
درهای و هوی خالی ها، از صدای آسمان سرشارم کن.
دست هایم در پوست زمان میگریزد. فریادی از جان میکشم و با کلمات خداوند فرو میریزم.
بر طاقچه های روحم غوغایی ست؛ گویا پرندگانی در تکثیر، گویا دیوانگانی در زنجیر.
بر رواق رنگ باخته خاک غوغایی است؛ گویا فرشتگانی در تحریر، گویا پیامبرانی در تکبیر. از این پلکان جدایم نکن! میخواهم سرم را سخت تر بکوبم بر حاشیه ماه؛ ماه بیتاب، ماه تیپاخورده مغرور.
برمیخیزم از موج خاکستر خویش.
سرمستم از خیال این پلکان شبانه باشد که امشب سرم را سخت تر بکوبم بر حاشیه ماه!
سرم با کلمات، سنگین است.
خداوند نوازشم میکند و آسمان کلمه خواهد شد.
صدایی از آخرین پله ها می آید؛ «اقرأ»
گویی برانگیخته شده ام!
میشنوم که خداوند نوازشم میکند.
بر پلکان آخر غوغایی است.
از این پلکان جدایم نکن! میخواهم راهی آسمان شوم؛ آنجا که موج خاکستر خویش برخواهم خاست.
حسین هدایتی
اشارات :: آبان 1384، شماره 78